غـــــــــــم
گفتم به غم آتش زنید
آتش غم بر من زدند
خواستم بگریزم زغم
زنجیر بر پایم زدند
سوختم من در آتشی
که خود بر آن دامن زدم
شهرام
سربه زیروسخت
زندگی
از این دنیای نکبتبار
شبی من رخت می بندم به آرامی
چنان من میروم گویی که انگار
به این دنیا نبودم روزگاری
همانگونه که تا بودم چنان بودم
که گویا مرگ در کارم نخواهد بود
ولی اکنون که میدانم در این دنیا
نمی مانم به جز چندی
دگر بوئن برایم پوچ بی معنیست
شهرام
سر به زیروسخت
.......................................................
سوز سینه
سوز را در سینه پنهان میکنم
تا ساز جانان دگر خوشتر همی آید به گوش
ساز من بشکسته و لیلی من ذوری گزید
بشکستن ساز دگر از دل بشکسته ای ناید پدید
شهرام
سربه زیروسخت
آخرین سنگ و هدف
سنگهای زیادی در اطرافم بود . هر کدام را به سوی هدفی پرت کردم سنگهای بسیاری به هدف نخوردو از کنار اهدافم عبور کرد . اینک که خوب می نگرم می بینم که در اطرافم تنها یک سنگ باقی مانده وسنگیست که از همه سنگین تر است گویا به همین خاتر است که تا کنون آن را برای پرتاب بر نداشتم . حال نوبت آن است و آخرین هدف .
آخرین تیری است که برایم باقی مانده اما اهداف زیادی وجود دارد . سنگ نیز بسیار سنکین است . می دانم که دیگر قدرتی هم برای پرتاب آن ندارم می دانم که کمترین شانس را برای به هدف خوردن دارد .
خدایا چه کنم ؟
آخرین سنگ
و اینهمه هدف
و نا توانی
چه کنم ؟
تو بگو ........