زندگی
از این دنیای نکبتبار
شبی من رخت می بندم به آرامی
چنان من میروم گویی که انگار
به این دنیا نبودم روزگاری
همانگونه که تا بودم چنان بودم
که گویا مرگ در کارم نخواهد بود
ولی اکنون که میدانم در این دنیا
نمی مانم به جز چندی
دگر بوئن برایم پوچ بی معنیست
شهرام
سر به زیروسخت
.......................................................
سوز سینه
سوز را در سینه پنهان میکنم
تا ساز جانان دگر خوشتر همی آید به گوش
ساز من بشکسته و لیلی من ذوری گزید
بشکستن ساز دگر از دل بشکسته ای ناید پدید
شهرام
سربه زیروسخت
در ازدحام ذهنم همهمه ای ست ، رگباری ست از سکوت...آشفته میبارد از سمت هر درد ...و ناله ام تا انتهای جهان میدود از سرزمینی سرگردان که خورشیدهای گریزانش آوازهای ترم را سوزانده است... شاد زی ....